داننده متولد ۱۳۳۸ در شمیرانات تهران است و از منظری با داشتن پدر و مادری تهرانی خودش تهرانی اصیل به شمار می‌آید.


فرزند سوم خانواده است که تا پیش از وی نیز دو دختر دیگر داشته‌اند؛ الهه و افسانه. پس از این سه دختر بالاخره یک پسر هم به دنیا می‌آید؛ انوشه. ولی مشخص است جو غالب خانه زنانه بوده است. وقتی سر به سرش می‌گذارم که خانه فمینیستی بوده است گله می‌کند که معنای این کلمه دیگر این روزها قلب شده و وقتی می‌گویم در خود خانواده هم او دختری بالاشهری بوده است می‌گوید دهاتی. برق چشمانش نشان می‌دهد که خانه پدری‌اش در پل رومی جهان رویاهایش بوده است:«آن روزها پل رومی این‌قدر خلوت و آرام بود که همه ما بچه‌های محل در پیاده‌رو‌ها با یکدیگر بازی می‌کردیم و از ماشین و غریبه‌ها خبری نبود.»

پدر و مادر هیچ کدام تحصیلات عالیه ندارند. پدرش یک بازاری متجدد است که در صنف ابزار فروش کار می‌کند و واردکننده ماشین‌آلات صنعتی است؛ مردی خودساخته که در کودکی پدرش را از دست داده است و جزو موسسان اتحادیه ابزارفروشان تهران هم به شمار می‌آید. هرچند شاید مشوق دخترانش نباشد ولی مانع رشد آنها هم نیست:«در دوره‌ای که اسم و اعتبار همه چیز بود پدرم چه به لحاظ پوشش و چه به لحاظ منش بازاری موفق ولی متفاوت بود. بنز را که نشانه‌ بازاری‌های آن زمان بود سوار می‌شد ولی مطابق مد روز لباس می‌پوشید و مخالفتی با رفتن دخترانش به مدرسه و دانشگاه نداشت.» مشخص است آزاده سال‌های سال دردانه پدرش بوده و در غیاب فرزند مذکر با روحیه‌ای پسرانه بزرگ می‌شود.
در داخل خانه اما مادرش زنی متفاوت است. در نوجوانی ازدواج کرده و با فرزند سومش تنها ۲۱ سال اختلاف سنی دارد. خانه‌دار است و درس خاصی نخوانده ولی در یک کلام پاسدار دخترانش است. برای تحصیل و تربیت دخترانش سنگ تمام می‌گذارد و مانع ازدواج آنها در سنین پایین می‌شود. شاید برای همین است که وقتی داننده از او صحبت می‌کند لحن محترمانه‌اش درباره پدر به شیوه دلپذیری تغییر می‌کند:«در خانه ما تقسیم کار میان پدر و مادرم سنتی و مشخص بود و مادرم وظایف تمام امور داخل خانه را بر عهده داشت. با وجود اینکه خودش در سنین پایین ازدواج کرده و امکان ادامه تحصیلش را از دست داده بود ولی تمام تلاشش را کرد که مشابه آن برای فرزندانش اتفاق نیفتد. حتی وقتی بعدها من در شهر دیگری دانشگاه قبول شدم به‌رغم مخالفت پدرم، مادرم پای من ایستاد و حمایت کرد.»
ترکیب پدری متجدد و مادری دردآشنا موجب می‌شود دختران خانواده داننده همان ابتدای کار وارد دبستان ایتالیایی‌ها در مجموعه آموزشی سهیل شوند. مدرسه‌ سهیل که هنوز هم می‌توان بازمانده‌هایش را در همان محله پل رومی دید، توسط میسیونرهای ایتالیایی تاسیس شده و با متد آموزشی آن روز جهان سعی در تربیت دختران ایرانی دارد. خواهران روحانی مجموعه را اداره می‌کنند که از کودکستان گرفته تا دبیرستان را شامل می‌شود و نزدیک به دو هزار شاگرد دارد. کلاس‌ها دوزبانه هستند و معلمان خارجی دارد:«ظهرها با وجود اینکه خانه خیلی نزدیک بود و می‌توانستیم با خواهرانم برای ناهار به خانه برگردیم ولی ترجیح می‌دادیم در حیاط وسیع مدرسه بمانیم و والیبال و لی‌لی بازی کنیم. دور تا دور حیاط میزهایی بود که انواع و اقسام غذاها را سرو می‌کردند و زندگی در تمامی طول روز در مدرسه جریان داشت.»
مشخص است روحیه چندان دخترانه‌ای ندارد وکارهای بیرون از خانه را هم با رغبت انجام می‌دهد؛ خریدها را انجام می‌دهد، خودش مسیرها را طی می‌کند و حتی جای پدرش به بانک می‌رود که او را کودکی برون‌گرا تربیت می‌کند. برای یک و سال اندی به خیابان پاستور می‌روند تا نزدیک محل کار پدر باشند ولی پدر هم رضایت نمی‌دهد از هوای شمیرانات محروم شوند. این بار به محله فرشته برمی‌گردند و چون دیگر از مدرسه ایتالیایی‌ها بیرون آمده است به دبیرستان جدید و البته پرسر و صدایی می‌رود که کانون منتقدان حکومت شاهنشاهی است؛ نخشب.

مدرسه ایتالیایی‌ها

تحصیل در مدرسه ایتالیایی‌های سهیل نه‌تنها به لحاظ درسی بلکه به لحاظ تربیتی هم تاثیر قابل توجهی بر روحیه همه ما داشت. خاطرم هست هم‌کلاسی‌ای به نام شهین داشتم که درسش به اندازه ما خوب نبود و در پانسیون مدرسه زندگی می‌کرد. مدرسه پانسیون هم داشت و دانش‌آموزانی که شرایط خاص مثل مسافرت پدر و مادر یا مشکلات خانوادگی داشتند، در آن زندگی می‌کردند. شهین هم در پانسیون زندگی می‌کرد و مدرسه این قانون را داشت که دانش‌آموزانی با درس بهتر باید حتما از دانش‌آموزان ضعیف‌تر حمایت کنند. من روزی یک ساعت پشت در دفتر به دوستم شهین درس می‌دادم و این روحیه همکاری و همیاری را در ذات همه ما نهادینه می‌کرد.

طی سه سالی که آنجاست با کادر روشنفکر آن بسیار اخت می‌شود. طیف معلمان آن از چپ تا مذهبی متفاوت است و به خاطر می‌آورد معلم دینی آنها حسن آلادپوش بوده و همسرش محبوبه متحدین هم به مدرسه رفت و آمد مداومی داشته است. پدرش هم مذهبی نوگرایی است و با حضور آنها در مدرسه جدید مخالفتی ندارد. به حسینیه ارشاد می‌روند. پای صحبت شریعتی می‌نشینند و سعی می‌کنند به تبع حوالی ۵۳ آگاهی سیاسی پیدا کنند. سال آخر ساواک تقریبا اکثریت هسته اصلی مدرسه را دستگیر می‌کند و داننده که می‌خواهد رشته ریاضی بخواند، ترجیح می‌دهد راهی مدرسه تربیت بشود. 
 

دغدغه دانشگاه و مهندسی او را فرا گرفته است. مشخص است ذهن محاسبه‌گری دارد و تربیت‌های کودکی‌ هم ذهن ریاضی‌اش را تربیت کرده است. خواهرانش تجربی خوانده‌اند ولی داننده علاقه چندانی به حفظیات ندارد. در همان میانه سال ششم ریسک می‌کند و چون تربیت قبولی بالایی در دانشگاه نداشته است تصمیم می‌گیرد راهی مدرسه مشهور مرجان در خیابان فلسطین شود. از خانه بسیار دور است و خانواده موافق نیستند ولی با پافشاری خودش نه‌تنها مدرسه‌اش را عوض می‌کند بلکه به سراغ رشته ریاضی می‌رود:«حتی قبل از مرجان هم من از طریق پسرعمه‌ام که در دانشگاه شیراز درس می‌خواند با این دانشگاه آشنا بودم؛ یکی از همسایه‌ها هم همین‌طور. سعی کردم بروم دبیرستان دانشگاه شیراز ولی این یکی از معدود مواردی بود که پدرم مخالفت قاطعی کرد و من هم رفتم همان مرجان.»

کودکی

برادرم شش سال از خودم کوچک‌تر است و برای همین من سال‌ها سوگلی پدرم بودم. موفقیت تحصیلی‌ام هم در این جریان تاثیر داشت. این موفقیت تصادفی نبود چون خواهرانم زودتر از خودم مدرسه رفتند و مادرم برای اینکه من سرگرم شوم، نه‌تنها در تمامی امور خانه مرا دخالت می‌داد بلکه از سن بسیار پایین به من آموزش می‌داد که تاثیر بسزایی در آینده‌ام داشت. پیش از اینکه مدرسه برویم نوشتن تا هزار را با آموزش مادرم و جوایز پدرم یاد گرفته بودم و خواندن و نوشتن بلد بودم. حتی فامیل جوانی داشتیم که نوه عمه من به شمار می‌آمد و عصرها می‌آمد خانه و دور کلمه‌های سخت روزنامه را خط می‌کشید تا مرا به چالش بکشد. یادم هست روزی که اسم خواهر بزرگم الهه را توانستم بنویسم، از خوشحالی بال درآوردم.

عطش او برای بیرون رفتن از خانه و تجربه محیط‌های تازه باعث می‌شود از امکان قبول شدن در تهران صرف نظر کند و با قانع کردن پدر و مادرش به این بهانه که شانس قبولی در تهران را ندارد، همه انتخاب‌های اصلی‌ کنکورش را برای دانشگاه شیراز بزند. ورودش به رشته کامپیوتر هم در نوع جالب توجه است:«جریان به این پیچیدگی که الان به نظر می‌رسد نبود. من ریاضی خوانده بودم و ۱۰ انتخاب هم بیشتر نداشتم. عمران دوست نداشتم و احتمالش این بود که برق قبول نشوم. مهندسی شیمی دوست داشتم ولی ارزش کامپیوتر بالاتر بود؛ اول کامپیوتر شیراز و بعد مهندسی شیمی را انتخاب کردم که همان رشته را قبول شدم.»

پدرم

پدرم هشت سال پیش از فوتش زمینگیر بود و چون سرطان کبد داشت، مدت بیماری‌اش خیلی طولانی شد. آخرین باری که او را سر پا دیدم موقعی بود که داشتم به دانشگاه می‌رفتم. برایش رضایت دادن به اینکه من در یک شهر دیگر بروم دانشگاه، کار آسانی نبود. هم اینکه عادت داشت کارهای روزمره‌اش را در خانه انجام بدهم و هم برایش پذیرش اینکه دختر جوانش را از خودش دور کند، کار راحتی نبود و به سختی رضایت داد. هنوز هم عزیز پدرم بودم. شهریور ۵۷ به دانشگاه رفتم، پدرم اسفندماه فوت کرد.

دانشگاه شیراز با در اختیار داشتن مرکز کامپیوتری که مجهز به کامپیوترهای مین‌فریم آی‌بی‌ام است و داشتن اساتید چندملیتی، موقعیت ممتازی دارد. گرایش داننده سخت‌افزار است ولی او تحت تاثیر بانی استادی به نام فاریاب به نرم‌افزار تمایل دارد. تصورش از یک کار پاکیزه و دانش‌بنیان تایید می‌شود. وقتی به این حقیقت نگاه کنید که تراکم زنان در حرفه‌های فناوری تراز اول حتی در کشورهای صنعتی حال حاضر بسیار پایین است، متوجه می‌شوید دست بر قضا در آن زمان داننده بسیار بر لبه گرایش‌های فناوری حرکت می‌کرده است.
سال ۵۶ وارد دانشگاه و در یک کلام شیفته محیط دانشگاه شیراز می‌شود:«قشر دانشجوی آن زمان باور داشت که دارد آینده متفاوتی را برای کشور رقم می‌زند و انباشت آرمان و امید را می‌شد در همه چهره‌ها دید. این دوره آرمانگرایی را حتی می‌شد در فضای جهانی آن زمان هم دید. در آن سه ترمی که تا وقوع انقلاب خواندیم فضای دانشگاه هنوز سیاسی نبود.»

دانشگاه به نسبت همتایان پرجوش و خروشش در تهران ساکت است و خود داننده هم نسبت به وقایع بیشتر حساس است تا فعال. پدرش را هم در این دوره پس از یک بیماری طولانی از دست می‌دهد و در نیمه دوم ۵۷ بالاخره به تهران بازمی‌گردد. خانواده بدون سرپرست و با حضور چهار زن جوان در کنار یک پسربچه کار دشواری برای مسائل معیشتی‌اش در پیش دارد ولی مادرشان با مدیریت آنچه از پدرشان بر جای مانده خانه را از ورشکستگی نجات می‌دهد. به قول خودش تا سال ۵۹ دانشگاه چندان دستخوش تغییر نشده است که به تهران بازگردد:«از سال ۵۷ تکثر عجیبی در گرایش‌های دانشجویی پدید آمد و بحث تحصیل برای بسیاری فرع ماجرا شد. در سال ۵۹ درگیری‌ها که بالا گرفت، دانشگاه شیراز یکی از کانون‌های بحران شد و تا انقلاب فرهنگی ادامه پیدا کرد.»
موج ترورها، جنگ و تغییرات فرهنگی این بار داننده را جدی‌تر به خانه بازمی‌گرداند:«اعلام کردند همه وسایل‌تان را ببرید یا در انبار بگذارید. البته توصیه کردند نگذارید و هیچ برنامه و دورنمایی از بازگشت نبود.» جدی شدن طرح تفکیک جنسیتی هر چند آنها را از سمت دانشگاه با محدودیت‌های جدیدی مواجه می‌کند ولی رسیدن آن موج به مدارس دخترانه بازار کار جدیدی را برای داننده و سایر دختران رشته مهندسی ایجاد می‌کند که پیش از این با سلطه دبیران مذکر بر بازار رشته‌های ریاضی و فیزیک وجود نداشت.

گرایش سیاسی

در جریانات قبل از انقلاب واقعا آن بلوغ و شناخت فردی و سیاسی را نداشتیم که با چشم باز یک گروه را انتخاب کنیم؛ برای همین هیچ وقت خودم را عضو گروه یا دار و دسته سیاسی مشخصی ندانستم. واقعیت این است که در فضای آن زمان ما برآمده از یک خانواده متجدد ولی در نهایت سنتی و مذهبی بودیم، به همین دلیل شاید اگر هر دو گروه راست و چپ جلسه و میتینگی داشتند، من جلسه راستی‌ها را می‌رفتم ولی هیچ وقت این حضور از سر کنجکاوی رنگ و بوی سیاسی پیدا نکرد.

داننده که در ذاتش ایستایی و سکون معنا ندارد به محض تعطیل شدن دانشگاه بدون معطلی به تهران برمی‌گردد و موقتا به عنوان منشی در مطب یکی از آشنایان استخدام می‌شود تا با فرصت بیشتری دبیری را انتخاب کند:«چگالی تغییرات بسیار بالا بود و من فکر می‌کردم اگر خانه‌نشین بشوم حتما هلاک می‌شوم. هیچ نشانه‌ای از اینکه کِی به دانشگاه بازمی‌‌گردیم نبود و احساس می‌کردم باید زندگی‌ام را دوباره از صفر بسازم.»
کار پیدا کردن برای داننده که ۲۱ ساله است هم کار آسانی نیست. دعوت می‌شود به تدریس در مدرسه آذر و می‌بیند سطح مدرسه بیش از حد برای معلم تازه‌کاری همچون او بالاست. بالاخره پس از چندین مصاحبه به مدرسه فاطمیه می‌رود و جبر و هندسه درس می‌دهد. در همین بحران که بسیاری از مدارس هم دوشیفته کار می‌کنند، او در کنار حضور در مطب، کار معلمی را آغاز می‌کند تا پس از مادر و استادش با یکی دیگر از زنان مقتدر زندگی‌اش آشنا شود. در آغاز دهه ۶۰ درگیری دانشگاه‌ها به سال‌های آخر مدرسه هم کشیده می‌شود و داننده معلم جوانی است که از جردن به مجیدیه می‌رود. صبح تا ظهر در مدرسه درس می‌دهد و بعد از استراحت در خانه مادربزرگش راهی مطب می‌شود:«خانم شعبانی مدیر مدرسه در آن سال‌ها با توجه به مذهبی بودن خودش و پست سیاسی همسرش سعی کرده بود برای همه فضای مناسب و امنی ایجاد کند و همین خیلی از دانش‌آموزان را نجات داد. بعدها با توجه به چند صد دانش‌آموز و ۹۰ معلم برای دو شیفت، برای برنامه‌ریزی آموزشی بسیار زیاد با هم کار کردیم و این برای من تجربه آموزنده‌ای بود.»

پل رومی

آن زمان بدون اینکه پدر و مادر ما در این‌باره تحقیق و تحصیلی کرده باشند، محیط خانه برای پرورش بچه‌ها مناسب بود. خانه بزرگ بود و ما تمام روز از دیوار حیاط می‌رفتیم با بچه‌های همسایه بازی می‌کردیم. یادم هست بین دیوار ما و همسایه بغلی حفره‌ای بود و تمام روز من و پسر بچه‌ای که همسایه‌مان بود، بالای آن دیوار بازی می‌کردیم. کسی هم نبود که بیاید بگوید دست به این جانور نزن، افتادی، خاکی شدی و این حرف‌ها. از درخت‌های توت بالا می‌رفتیم و میان برگ‌ها می‌دویدیم. مراقبت در سطح درستی بود. من در مورد بچه خودم و بچه‌های دیگر دیدم که این شانس وجود ندارد. یادگارهای آن موقع و آن محله همیشه در من باقی است. روحیه تجربه کردن و خطر کردن حاصل همان دوران است.

از زمستان ۶۱ به تدریج فضای دانشگاه‌ها باز می‌شود و بالاخره فروردین سال بعد داننده و هم‌دوره‌ای‌هایش هم به شیراز بازمی‌گردند تا در آغاز جنگ با سیمای جدیدی از دانشگاه روبه‌رو شوند:«اولین خاطره من از بازگشت به دانشگاه، دیدن یکی از هم‌کلاسی‌هایمان بالای پله‌های دانشگاه بود؛ پسر قدبلندی بود و حالا هر دو پایش را طی جنگ از دست داده بود. همان بالای پله‌های دانشگاه با دو چوب زیربغل ایستاده بود. حالم منقلب شد.»
تغییر فضای دانشگاه کمتر شامل رشته‌های مهندسی می‌شود:«تعداد خانم‌های رشته‌های مهندسی کم و فضای علمی‌تری نیز در این رشته‌ها حاکم بود. برای همین وقتی فضای عقیدتی جدیدی بر ما حاکم شد مدتی طول کشید تا نگرانی‌های ما هم برطرف و فضا تلطیف بشود.» جزو آن دسته دانشجویانی است که ۱۶۳ واحد می‌گذرانند و بالاخره با گرفتن پروژه سخت شبیه‌سازی یک محیط کامپیوتری موفق می‌شود فارغ‌التحصیل شود.

آخرین دوره

به نظر من آن نسلی که به انقلاب فرهنگی خوردند، یک نسل تکرارنشدنی هستند. ما با عطش و خواست فراوانی درس خواندیم و بعدها از اساتید شنیدم که نسل ما دیگر تکرار نشده است. مثلا یادم نمی‌آید هیچ کدام از ما با استادی که جزوه‌ای باشد، درس گرفته باشیم یا با وجود اینکه اختیاری بود که پروژه بگیریم، همه از عمد پروژه برمی‌داشتیم. یاد گرفتن ارزش بود نه نمره ‌گرفتن.

درآمد

شاید شما اسمش را شکم‌سیری بگذارید ولی هیچ وقت در کل عمر حرفه‌ای‌ام برای پول کار نکرده‌ام. همیشه فکر کرده‌ام اول درست کار می‌کنم بعد پولش هم می‌رسد. اعتقادی هم به پول جمع کردن ندارم. همیشه در موارد حرفه‌ای با همسرم مشورت کرده‌ام و اگر مخالف بوده است مطابق نظرش عمل کرده‌ام. شاید فکر کنید آدم چغری مثل من هیچ وقت تابع نظر دیگری نیست ولی در حقیقت من اعتقاد ندارم زندگی یا حتی کارم عرصه زورآزمایی است.

تیرماه ۶۴ او یکی از معدود دانش‌آموزان دختری است که در نسل اول فارغ‌التحصیلان پس از انقلاب قرار دارد و اتفاقا با گشایش در فضای بازار کار که منحصر به چند شرکت قدیمی و باسابقه است، همزمان در «ایران‌ارقام» و «داده‌پردازی» امتحان می‌دهد. جالب است که در ایران‌ارقام قبول می‌شود و متاثر از جو صمیمی‌تر ایران‌ارقام به آنجا جواب مثبت می‌دهد. مدیران ایران‌ارقام در جذب وی تعلل می‌کنند و جواب مثبت داده‌پردازی که می‌آید داننده وارد کارخانه تربیتی آن روز فناوری اطلاعات کشور می‌شود. تحت تاثیر میراث آی‌بی‌ام، داده‌پردازی که در حال ترمیم کادر فنی خودش است، با اسلوبی کاملا سازمان‌یافته در حال تربیت دسته‌جمعی نیروهایش است. سه ماه مرحله اول آموزشی را طی می‌کنند و دوره‌های فنی و حرفه‌ای لازم را می‌گذرانند. بعد از طی این دوره‌ها بسته به رشته شغلی انتخاب‌شده باز هم تقسیم و آموزش داده می‌شوند. برای داننده و چند نفر دیگر هم که در دانشگاه مطابق همین متد آی‌بی‌ام درس خوانده‌اند، کار به مراتب آسان‌تر است. داننده در رشته هوش اول می‌شود ولی برای آنها کارکرد فرد مهم است نه آمار ورودش. دانشگاه شریفی‌ها با سی‌بی‌سی کار کرده‌اند و این بانوی مهندس جوان کتاب‌های اولین رایانه‌های شخصی را در دست می‌گیرد تا نرم‌افزارهای آن را به زبان فارسی برگرداند. فارسی‌سازی XT‌های آی‌بی‌ام او را از دیگران به وضوح جلو می‌اندازد تا عازم واحد ریزکامپیوتر داده‌پردازی شود. در این دوره بسیار موفق است و به سرعت دوره کارآموزی را پشت سر می‌گذراند و دستیار و سپس کارشناس سیستم‌ها می‌شود. باقیمانده تفکر آی‌بی‌ام برای آنها ساختاری بسیار استاندارد باقی گذاشته است. کاربردهای کامپیوتر در دستگاه‌ها و شمار شرکت‌های موفق به سرعت افزایش پیدا می‌کند.

یک سال پس از استخدامش در سال ۶۵ با شهرام سامانی که فارغ‌التحصیل برق و کارمند وزارت نیرو است، ازدواج می‌کند؛ طریقه آشنایی هم از طریق خواهر همسرش و همشاگردی دانشگاهی‌اش است. به طنز که می‌گویم خواسته قبول نشدنش در برق را جبران کند، با خوش‌خلقی می‌گوید بالاخره برق مرا گرفت!
تجربه کاری‌اش او را در شرکت ماندگار می‌کند، به ترتیبی که طی همان دوران پویا، تنها فرزند هم به دنیا می‌آید و باز با وجود مسوولیت جدیدش به بخش کلیدی عملیات می‌رود. با تبدیل شدنش به یک کارشناس ارشد در شرکت، وضعیت درآمدی و موقعیت مناسبی دارد اما ساختار مدیریتی داده‌پردازی با دخالت‌های سیاسی و عقیدتی در شرکت به کل بر هم می‌ریزد. تغییر فضای کار او را از ادامه کار در این شرکت کلا منصرف می‌کند تا در سال ۷۲ استعفا دهد. به‌رغم اینکه معتقد است برخورد با نیروهای قدیمی داده‌پردازی منصفانه نبوده ولی باز با این وجود از آن دوران به نیکی یاد می‌کند:«داده‌پردازی برای همه ما یک دانشگاه بود. هم اخلاق حرفه‌ای و هم دانش فنی را در آنجا یاد گرفتیم و شاید تنها حسرتم این باشد که چرا کمی زودتر به آنجا نرفتم.» احساس می‌کرده در مجموع به سقفش در داده‌پردازی رسیده است.
نمی‌توان تمایلش را برای بودن در کنار فرزند، در تصمیمی که گرفته نادیده انگاشت. تابستان را با چند کار پروژه‌ای برنامه‌نویسی طی می‌کند تا به اصرار یکی از دوستانش به عنوان مشاور رایانه‌ای وارد طرح‌های شرکت برق منطقه‌ای تهران می‌شود. دوره محمود جنتیان، تکنوکراتی نوگراست که تیمی کارشناسی را مستقیما زیر نظر خود برای طرح‌های ویژه‌اش تشکیل داده است. ساختار برق در حال واگذاری به بخش خصوصی است و پویش برق نیز در همین دوره واگذار می‌شود. تدوین مناسبات در این بخش فناورانه بسیار حساس است و به تدریج نقش داننده هم به عنوان یک مشاور فناوری پررنگ می‌شود.

موفقیت زنانه

به نظر من چالش اصلی برای زنان مدیر برقراری تعادل میان کار و زندگی شخصی است. مدیران جوان و موفق بسیاری هستند که ازدواج کرده‌اند ولی فرزندی ندارند. من همیشه توصیه کرده‌ام که بچه‌دار شوند تا موفقیت را توامان در خانه و کار داشته باشند. مسیر هر دوی این موفقیت‌ها در یک جهت است و از هم جدا نیست. در اغلب دوران کارم تلاش کردم به گونه‌ای کار کنم که انتخاب با من باشد. این همیشه آسان نبوده و باید پرکار و دقیق باشید تا شرایط کار را انتخاب کنید. داده‌پردازی شرایط کار نیمه‌وقت برای مادران نداشت ولی من با کیفیت کارم آنها را قانع کردم که اجازه دهند نیمه‌وقت کار کنم. مهدکودک، مادرم، خواهرم و بسیاری یاری‌ام کردند تا بچه‌داری کنم. حالا هم از تمام آن سختی‌هایی که کشیدم، راضی هستم.

کارهای متعددی در این دوره انجام می‌دهد؛ مدتی به عنوان راهنمای نیروهای جوان‌تر برای استخدام در پویش برق کار می‌کند، وارد نظام تعرفه‌ای پویش برق می‌شود که برایش تجربه مدیریتی سنگینی است و راهبر مهاجرت این مجموعه بزرگ از مین‌فریم‌ها به ریز‌کامپیوترها می‌شود:«کار بیشتر داده‌کاوی بود ولی به خاطر پیچیدگی‌هایی که داشت، من تبدیل شدم به رابط میان مدیریت و کارشناسان فناوری. تحلیل‌ها و گرایش‌ها حاصل کار ما بود.»
در میانه ۳۰ سالگی پیشنهاد مدیریت یکی از مجموعه‌های چندصد نفری زیر نظر برق را به او می‌دهند و وقتی با همسرش مشورت می‌کند، به یکی از آن انتخاب‌های سرنوشت‌ساز زنانه می‌رسد:«همسرم به من گفت این مسوولیت بزرگی است و اگر بپذیری یکی از ما باید وقت بیشتری برای خانه بگذارد چون هر دو کار سنگینی داریم. اگر تصمیمت پذیرفتن این مسوولیت باشد من کارم را سبک‌تر می‌کنم. همین حرفش باعث شد هرچند آن پیشنهاد را به خاطر خانواده‌ام رد کردم ولی هیچ وقت احساس اجبار یا غبن نکنم.»

مدیران بزرگ

انقلاب این فرصت را به نسل جدید و بسیار جوانی داد که بتوانند مناصب کلیدی در کشور داشته باشند چون در عمل در آن زمان بسیاری از مدیران کارکرده معتمد نبودند. برای همین در بسیاری از موارد اگر به پشت سر این مدیران نگاه کنید، قطاری از تجربه‌ها و پست‌های کلیدی را می‌بینید ولی این لزوما به این معنا نیست که همه این افراد دارای شایستگی و تعهد کافی بودند. در نسل‌های بعدی این اتفاق نیفتاد. شاید باید در الگوسازی توجه شود که همیشه سابقه فراوان به معنای لزوم موفقیت نیست.

از دید وی قاعده این است که زن باید سهم بیشتری در اداره خانه داشته باشد و وقتی پسرش اندک‌اندک قد می‌کشد به تدریج با فرصت شغلی جدیدتری هم آشنا می‌شود. در برق تهران یکی از کارهای این تیم سیستم‌های مدیریت کیفیت مبتنی بر استاندارد ISO9000 است؛ بر همین مبنا به خوبی با این دوره‌ها آشنا می‌شود. سال ۷۷ از طریق مسعود مرتضوی که رئیس وقت هیات مدیره انجمن شرکت‌های انفورماتیک است برای اولین بار پایش به محیط صنفی کشور باز می‌شود؛ عامل آن هم همین سیستم‌های مدیریت کیفیت است. مسعود مرتضوی ابتدا از آنها در مورد به‌کارگیری یک شرکت ثالث مشاوره می‌گیرد و پس از محرز شدن عدم کفایت آنها، تیمی زیر نظر داننده تشکیل می‌شود که گواهینامه تیک آی‌تی را اولین بار اشاعه می‌دهد. همین جریان در عین حال داننده را به سمت دیسیپلین‌های مدیریتی آی‌تی نیز سوق می‌دهد. مظلوم رئیس دوره بعدی است و درگیری‌های تاریخی‌ای با وزرات صنایع هم در همین دوره رخ می‌دهد که دیگر طرح داننده و تیمش رو به اتمام است:«یادم هست ۹ ماه برای انجمن کار کرده بودم که یک روز آقای مرتضوی زنگ زد و گفت خانم من تا حالا حتی یک چک هم به نام شما امضا نکرده‌ام. شما از ما حقوق می‌گیرید؟! گفتم اگر شما امضا نکرده‌اید پس کی امضا کرده؟ شما که خودتان حرفه‌ای هستید و حافظ منافع ما. نهایتا طبق معمول کاسه کوزه‌ها سر آقای مظلوم شکست.»

داده‌پردازی

من هشت سال تمام در داده‌پردازی کار کردم و در زمان آقای شهریاری که از مدیران شرکت نفت بودند، وارد شرکت شدم. مدیرعاملان شرکت در این دوره آقای کرمانشاه، قائمیان و خادم بودند که من در زمان آقای خادم آمدم بیرون. طی این مدت بیشتر مواقع در بخش ریزکامپیوتر کار کردم. هم‌دوره‌ای‌های ‌ما آقایان فرامرز خالقی و ابوطالب نجفی بودند که با کمی تاخیر نسبت به ما وارد شرکت شدند. بعدها به پشتیبانی فنی عملیات رفتم و وقتی دیدم به کل ساختار شرکت در حال فرو ریختن است، ناچار شدم از شرکت خارج شوم.

از دید وی دوران انجمن در آن زمان بسیار مثبت است و فضای علمی مناسبی هم دارد. یکی از شرکت‌هایی که از ابتدا در طرح حضور دارد ولی بعدها انصراف می‌دهد، «همکاران سیستم» است. مدتی بعد محمود نظاری مدیرعامل وقت همکاران سیستم به تدریج تیم استاندارد را به کار می‌گیرد و خود داننده نیز به کار گرفته می‌شود. سرانجام از طریق یکی از دوستان آزاده داننده راهی ساختمان نوستالژیک قائم‌مقام می‌شود که در آن زمان هنوز تنها ساختمان همکاران سیستم است.
حضور داننده در دفتر چسبیده به مدیریت برای بهبود فرآیندهای همکاران سیستم موثر است و با حمایت جدی نظاری نیز رو‌به‌رو می‌شود. کار ابتدا به کندی و سپس با سرعت پیش می‌رود تا اینکه سال ۸۲ آنها هم گواهینامه تیک آی‌تی می‌گیرند. در پی این موفقیت داننده معاون بخش MIS یا همان مدیر سیستم‌های اطلاعاتی در گروه همکاران سیستم می‌شود تا مسوولیت‌های مدیریت عاملی در یک بنگاه خصوصی را نپذیرفته باشد. نتایج حضورش در این بخش رویایی است:«توسعه‌دهندگانی که در آن دوره در همکاران سیستم کار می‌کردند، همگی زبده و دوست‌داشتنی بودند و برای من تجربه فوق‌العاده‌ای بود. مهدی امیری که حالا مدیرعامل است، از کارشناسان ارشد آن بخش بود. آرامش و افتخار زیادی جایگزین استرس‌های بخش تولید شد. خودم همیشه زودتر از بقیه سر کار می‌آمدم تا بدون بگیر و ببند مشکل ساعات کاری حل شود.» زمان‌بندی تولید نرم‌افزار هم بهینه می‌شود و برنامه‌ریزی ارائه نسخه‌های آلفا و بتا به راحتی پیش می‌رود.


در این دوره هم داننده اعتقادی به مذاکره بر سر حقوقش ندارد:«به آقای نظاری گفتم حقوق برای من مهم است ولی زندگی‌ام مهم‌تر است و نمی‌خواهم برای فلان قدر حقوق تصمیم نادرستی برای زندگی‌ام بگیرم. پسرم هم دوره دبیرستانش تمام شده بود و داشت به پیش‌دانشگاهی می‌رفت.» او به شرکای مشهور همکاران سیستم اعلام می‌کند که نمی‌تواند وضعیت تحصیلی پسرش را در معرض خطر قرار دهد و خودخواسته مسوولیتش را کم می‌کند. ظاهرا فرآیندی که پس از آن طی می‌شود، چندان باب میل نظاری نیست. ظرف چند ماه داننده از آن بخش می‌رود و البته برخی از مدیران دیگر نیز به تدریج از ساختار خارج می‌شوند.
آنچه طی ماه‌های آخر حضور داننده میان او و این غول نرم‌افزاری می‌گذرد، مبهم است ولی در نهایت با کارنامه قبولی این شرکت را ترک می‌کند تا یک بار برای همیشه دو تغییر در سرنوشت خودش دهد؛ به صورت جدی وارد فعالیت‌های صنفی شود و شرکت خودش را تاسیس کند.

ازدواج

در کشور ما و بسیاری از کشورهای دیگر، به عنوان یک زن تا هنگامی که مجرد باشید نمی‌توانید مشروعیت اجتماعی خودتان را تثبیت کنید و با ازدواج است که جایگاه شما به عنوان یک نیروی حرفه‌ای و اجتماعی به رسمیت شناخته می‌شود. من هم تا دوره فارغ‌التحصیلی اعتقادی به ازدواج‌های دانشجویی که در آن سال‌ها خیلی هم باب شده بود، نداشتم. این جریان منحصر به طبقه و عقیده خاصی نبود و حتی خوابگاه‌های متاهلی هم تاسیس شدند اما برای من معنا و جذابیتی نداشت. آخر هم زمانی که به لحاظ حرفه‌ای و تحصیلی به ثبات کافی رسیده بودم، با همسرم آشنا شدم.

فرنگ

همسر من سال‌ها در انگلستان در دانشگاه خوبی درس خوانده، درسش تمام شده و به ایران بازگشته است. من هم باوری به مهاجرت و رفتن از ایران ندارم. گاهی حسرت می‌خورم که کاش کار کردن در یک کشور صنعتی را تجربه کرده بودم ولی مهاجرت هیچ وقت. حالا هم اگر کسی گله کند باز باور ندارم داشتن اقامت در یک کشور دیگر لزوما ارزش است. این یک انتخاب شخصی است و من لزوما اعتیاد ندارم برای هر کسی بهترین گزینه باشد.

همسرم

در تمامی این سال‌هایی که مجبور بودم به سبب مسوولیت دوگانه در خانه و بیرون از آن سخت‌تر کار کنم، همسرم بزرگ‌ترین پشتیبان و مشوق من بود و پابه‌پای من سختی کشید. هیچ وقت مرا از کار زیاد و آنچه در ذاتم هست، منع نکرد. می‌داند که من کار فراوان را دوست دارم و اگر تذکری هم داده، فقط برای حفظ سلامتی‌ام بوده. هر فرد کارکشته‌ای می‌داند که بدترین چیز بعد از یک روز کاری سخت این است که در خانه هم چالش و درگیری داشته باشید و خدا را شکر هیچ گاه من این مشکل را با همسرم نداشته‌ام.

در بعد حرفه‌ای او در زمینه مشاوره احساس می‌کند به بلوغ لازم رسیده است و دیگر لزومی ندارد همواره به عنوان یک تیم مقیم فعالیت کند:«کار مشاوره بدون مشارکت خود فرد امکان‌پذیر نیست. شبیه دکتر رفتن نیست که نسخه بگیرید و تمام شود بلکه مانند رژیم گرفتن است که باید سبک زندگی خودتان را تغییر دهید. برای همین مجبورید داخل سازمان‌ها بروید اما همیشه در آنها ماندنی نیستید.» مجموعه این تفکرات او را به این سمت سوق می‌دهد که تجارت خودش را تاسیس کند و دوستانش در شرکت بهاران که پیش از این تاسیس شده است وی را ترغیب می‌کنند در همان زیرساخت شریک شود:«در شروع کار هم سه خانم بودیم و یک آقا که بعدها من مدیرعامل شدم و ایشان رئیس هیات مدیره.» اساسنامه و ثبت شرکت داده می‌شود تا به سال ۸۴ برسند.
انرژی بسیاری صرف می‌کند که تمرکز شرکت حفظ شود و در نهایت با دو سهامدار خانم دیگر همان شعار «اول کار و بعد پول» را ادامه می‌دهند. یکی از دوستان قدیمی و دبیرستانی‌اش که در داده‌پردازی همراه هم بوده‌اند نیز در زمره شرکاست. از رفتن این دوستش به خارج ابراز تاسف می‌کند اما می‌گوید:«فکر می‌کردم چه در زندگی و چه در کار بدون این دوست قدیمی‌ام لطمه می‌خورم ولی ظاهرا مادر بودن تنها شغل تمام‌وقت دنیاست. او هم باید مثل من دنبال بچه‌اش می‌رفت.»
بهاران شروع پرطراوتی دارد و حتی بدون پروژه در حوزه استانداردها کار می‌کند تا چند طرح کلیدی به آنها ارجاع می‌شود. عضو سازمان می‌شوند و اولین پروژه بزرگ‌شان طرح عوارض نوسازی در شهرداری تهران است که تیم بهاران برای آشنایی و بهبود آن بدون برخوردن به مقاومت پیمانکاران کارکشته‌اش تلاش مضاعفی می‌کند:«مشکل این بود که جایگاه مدیر پروژه در این کار چندرشته‌ای تعریف نشده بود. به‌رغم برخورد‌های اولیه به تدریج بر طرح سوار شدیم و مشکلات پیمانکاران هم رفع شد.» گام بعدی قرارداد مشاوره برای بهبود وضعیت بخش تولید نرم‌افزار است و طرح موفقی برای بهبود نظام کارفرمایی در کیش انجام می‌دهند. در ایران‌ترانسفو یک طرح چالش‌برانگیز مدیریت تغییر را انجام می‌دهند و به تدریج شرکت تثبیت می‌شود. پروژه بانک مسکن و چند طرح آموزشی گام بعدی است.
هم‌ارز رشد بهاران به تدریج داننده در زمینه‌های صنفی هم تثبیت می‌شود. پس از حضورش در همکاران سیستم او در تدوین طرح‌هایی مانند نماتن با انجمن همکاری دارد. در تدوین نماتن سه او این طرح را پیگیری می‌کند که باید اشخاص حقوقی هم لحاظ شود. سازمان که شکل می‌گیرد نتیجه تلاشش این است که شاخه مشاوران هم جدی گرفته می‌شود. دو سال پس از تاسیس سازمان نظام صنفی رایانه‌ای، شاخه مشاوران را راه‌اندازی می‌کند و خودش اولین شماره مشاوره حقیقی در سازمان را می‌گیرد.

بهاران

اگر تنها با متر اقتصادی بهاران را بسنجید، شرکت پول‌سازی نیست ولی واقعا در کار و رابطه‌هایمان سختگیر بودیم. در این تجارت هم کسانی هستند که بسیار پایین کار می‌کنند و بهای کار بسیار پایین است. خیلی‌ها برای باقی ماندن خدمات و محصولات دیگری ارائه می‌کنند؛ ما این کار را نکردیم ولی سعی کردیم کارهای ماندگاری انجام دهیم. بسیاری از کارهای ما مرجع بوده و نه لزوما پول‌ساز.

محبوبیتش در شاخه مشاوران او را به هیات مدیره دور دوم هم می‌برد و در انتخابات موفقیت قابل توجهی دارد:«من تجربه شرکت‌داری نداشتم و در هیات مدیره خیلی نکات را یاد گرفتم. سال ۸۸ حین عضویت در هیات مدیره پرویز رحمتی رئیس هیات مدیره وقت به وی این پیشنهاد را می‌دهد که پس از مدت‌ها بی‌اثر ماندن صندلی دبیرکلی سازمان این سمت را بپذیرد. قانع می‌شود این کار دشوار را بپذیرد و در دو دوره رای اعتماد هیات مدیره تهران و کشور فقط دو رای منفی به او داده می‌شود:«این دو نفر اعتقاد داشتند من به سبب زن بودنم نمی‌توانم در همه محافل حضور داشته باشم و دفاع کنم. به هر حال رای آوردم و به سازمان آمدم.»

خداحافظی

افرادی را دیده بودم که در تنهایی این دوره بیماری را طی می‌کنند ولی دیدم من نمی‌توانم به تنهایی این فشار را تحمل کنم. همان اول که جواب را گرفتم، به بقیه شرکای شرکت اطلاع دادم. واقعا هم بدون همراهی خانواده و همکاران نمی‌شد این دوره را طی کرد. یک روز که موهایم شروع کرد به ریختن، همسرم با کمک خواهرم موهایم را از ته زدند و شدم مثل ایکیو سان، چون سرم گرد بود و چشم‌هایم کشیده. هیچ‌جا پنهانش نکردم و همه چیز به خوبی گذشت. دوره شیمی‌درمانی چنان سخت بود که اگر دوباره پیش بیاید نمی‌خواهم دوباره این دوره را از سر بگذرانم.

تنها سه ماه بعد در حالی که تلاش می‌کند بین کار شرکت و سازمان و البته خانه تعادل ایجاد کند، متوجه می‌شود سرطان دارد. اتفاقات بعدی بسیار سریع می‌افتد. به اصرار خودش تنها ظرف چند روز ماموگرافی، ام‌آرآی و سایر موارد انجام می‌شود و در عین بی‌اطلاعی دیگران غیراز همسرش به اتاق جراحی می‌رود:«نگران مادر و پسرم بودم و نمی‌خواستم جوی به وجود آید که قدرت تصمیم‌گیری منطقی از خودم و همسرم سلب شود.»
شیمی‌درمانی که آغاز می‌شود یکی از سخت‌ترین دوران‌ زندگی سراسر تلاش اوست:«یک روز آقای رحمتی زنگ زد و پرسید خانم داننده چه جوابی به مردم بدهم من گفتم ایدز که نگرفته‌ام بگویید سرطان گرفته‌ام!»
از سازمان خداحافظی می‌کند ولی با همراهی همکارانش در شرکت حضور پیدا می‌کند و با طی شدن دوران شیمی‌‌درمانی و رادیوتراپی وارد دوران نگهداری می‌شود و شش ماه یک بار برای معاینه می‌رود. این بار بازگشتش به امور صنفی بسیار پرسر و صداست. سر لیست پرشانس‌ترین لیست انتخابات است و گزینه اول ریاست به شمار می‌رود:«درمانم که تمام شد تقریبا یک سال از استعفای من گذاشته بود. کار روتینم در هیات مدیره را داشتم ولی در آستانه انتخابات زمزمه‌هایی به تدریج از سمت دوستان طرح شد و تصمیمش برای من آسان نبود.» از دوران دبیری فهمیده کار دشوار است ولی در نهایت با همراهی جمع می‌پذیرد و در انتخاباتی سراسر جنجال و رقابت پیروز می‌شود.
در شورای مرکزی هم نفر اول می‌شود و برای ماه‌های متوالی با لیست رقیب در داخل کمیسیون‌ها و هیات مدیره دست و پنجه نرم‌ می‌کند که در نهایت با آمدن حکم محمود احمدی‌نژاد، به نام نفر دوم، کاظم آیت‌اللهی، رئیس سازمان در اصفهان همه شگفت‌زده می‌شوند:«واقعا فکر نمی‌کنم جز نفرات معدودی کسی بداند در صدور حکم چه اتفاقی افتاد و حتی خود من هم نمی‌دانم چون پیگیری نمی‌کردم.»
با تفکیک سازمان جریان وارد مشکلات جدی می‌شود که از شرح وظایف سازمان کشوری و تهران تا حتی محل استقرار آنها را دربر می‌گیرد:«سال دوم این جابه‌جایی و تفکیک بسیار مشکل‌آفرین بود و می‌توان گفت الان تازه به تعادلی رسیده. طاقت‌فرسا بود و باید در چند جبهه می‌جنگیدید. این الگو وجود نداشت؛ اگر بار دیگر این مساله پیش بیاید دست‌کم کار نفر بعدی بسیار آسان است.»


نسل سوخته

شاید برخی بگویند نسلی که ما در آن بودیم، در بحبوحه انقلاب و جنگ تحمیلی و دوران بازسازی بوده؛ برای همین نسل سوخته است ولی من چنین باوری ندارم. یادم هست دوران ما به شدت سوخت نایاب بود و به خاطر شرایط جنگ سوخت خیلی کم و سخت گیر می‌آمد ولی همیشه اولین ماشین جلوی پایمان نگه می‌داشت که تا جایی برساندمان و مردم با یکدیگر متحد و مهربان بودند. وقتی این شرایط را در دوران جوانی ببینید ناگزیر هستید باور کنید آینده روشنی در پی این سختی‌ها پیش رویتان است. من در همه این سختی‌ها و تجربیات چیزهای بسیاری یاد گرفتم. از دانش‌آموزانم، از مدیرانم و از همه آنها. برای همین متاسف نیستم از سختی‌هایی که کشیدیم.

ریاست

هیچ وقت فکر نکردم باید رئیس خودم باشم و تجارت خودم را راه بیندازم؛ این حرف‌ها مال دکان‌داری است و برای کارهای سازمانی نیست. مشکلی ندارم که رئیس تیم کس دیگری باشد و من در تیم او کار کنم. در کار ما «اوستا شاگردی» معنا ندارد. باید بزرگ شویم و توسعه پیدا کنیم که با این روحیه مهم نبود من چه زمانی شرکت خودم را راه می‌اندازم.

مادر

حتی اگر فرض کنید که یک فرزند پسر دارید باز هم بخش قابل توجهی از کار پرورشش محصول تعامل و تفکر مادر است. مادری که صرفا در خانه است بسیاری از ابزارهای شناخت را ندارد. مهم به نظر من این است که هر آدمی حق انتخاب داشته باشد که بتواند در خانه یا بیرون از آن فعالیت کند. شاید یکی از مزیت‌های ما در کار حرفه‌ای‌مان این بود که مدیران زن بودیم و ناگزیر نبودیم اقتصاد خانواده را تامین کنیم و کافی بود حیات شرکت را تامین کنیم. برای همین توانستیم کار کنیم بدون داشتن بیم مالی. به همین علت نمی‌توان نقش همسران‌مان را هم در این موفقیت‌ها نادیده گرفت. من هیچ وقت به انتخاب‌هایم به چشم فداکاری نگاه نکرده‌ام و زاویه نگاهم یک وظیفه بوده است: کاری که درست است را باید انجام بدهم. در سازمان هم همین‌طور. بابت آنچه از دست دادم یا انجام دادم طلبکار نیستم و باید در حد کمال توانم تعهدم را انجام می‌دادم.